معنی قند مرکب

حل جدول

لغت نامه دهخدا

قند

قند. [ق َ] (معرب، اِ) کند که شکر باشد. قنده مثل آن و این معرب است. (منتهی الارب). عسل نیشکر چون سفت و منجمد گردد. (اقرب الموارد). معرب کند از اصل هندی است. در سانسکریت کهندا به معنی مطلق قطعه یا پاره مخصوصاً پاره ٔ قند یا تکه ٔ قند. همین کلمه وارد زبان های اروپایی شده است و به چیزی گفته شود که ما در فارسی کنونی نبات گوییم، قند عبارت است از شکر به قالب ریخته و سخت و کلوخ شده. (هرمزدنامه ص 32) (حاشیه ٔ برهان چ معین). قند با لفظ ریختن و خاییدن و خوردن مستعمل است. (آنندراج). محصول قند ایران از سال 1310 توسط کارخانه ٔ قند کهریزک بطور مرتب وارد بازار شده و از آن پس با تأسیس کارخانه های متعدد مرتباً بر میزان تولید قند کشور افزوده شده است.از سال 1336 کارخانه های قند خصوصی شروع بکار کردند و از آنجمله کارخانه های قند اهواز و قند فریمان را میتوان نام برد. تعداد کارخانه های قند در سالهای مختلف کشور بدینقرار است: تهران 3 استان اول 1، استان چهارم 2، استان پنجم 1، استان ششم 1، استان هفتم 2، استان هشتم 1، استان نهم 4. تعداد 4727 تن در صنایع مزبور مشغول کارند و جمعاً 146858 تن قند و شکر به بازار عرضه داشته اند. (112768 تن قند و 34090 تن شکر). تولید قند و شکر درسال 1341 متجاوز از 200هزار تن برآورد میشود. (نقل از کیهان سالانه 1341):
آنکه زهرت دهد بدو ده قند
آنکه از تو برد بدو پیوند.
سنایی.
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن اززیان.
مولوی.
آن یکی میزد یتیمی را بقهر
قند بود آن لیک بنمودی چو زهر.
مولوی.
- جوزقند، نوعی از شیرینی که از هلوی خشک کرده سازند بدینگونه که در جوف آن قند و مغز بادام کوبیده کنند.
- قند پارسی، نوعی از قند لطیف. (آنندراج):
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود.
حافظ.
- قند دوباره، قندی که دوباره صاف کرده باشند. (آنندراج):
مگر زان دولت قند دوباره
بحسرت چید شکر پاره پاره.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قند عسکری، نوعی از قند لطیف. (آنندراج):
پیچان تر است زلف تو با گفته های من
شیرین تر است لعل تو یا قند عسکری.
باقرکاشی (ازآنندراج).
- قند گرجی، نوعی از قند لطیف. (آنندراج):
مه ز شرم عارضت از هاله زندانی شود
قند گرجی از لب لعل تو نصرانی شود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- قند محمودی، نوعی از قند. (آنندراج):
لبش تا سینه در شکر نشسته
تبسم قند محمودی شکسته.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- قند مصری، نوعی از قند لطیف. (آنندراج):
که نام قند مصری برد آنجا
که شیرینان ندادند انفعالش.
حافظ (از آنندراج).
- قند مکرر، قند دوباره. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود.
- || کنایه از لب های معشوق. (برهان):
دیده چون آن دو لب شیرین دید
معنی قند مکرر فهمید.
ملاطاهرغنی (از آنندراج).
|| قند مجازاً بمعنی بوسه:
لب نوشین تو پرشهد و قند است
نگویی تا از آن قندی بچند است.
اگر قند ترا باشد بها جان
بجان تو که باشد سخت ارزان.
ولی.

قند. [ق ُ] (معرب، اِ) خایه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قندان به معنی خصیان. (اقرب الموارد). رجوع به گُند شود.
- ابوالقندین، کنیه ٔ اصمعی است که دارای خایه های بزرگ بود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


مرکب

مرکب.[م َ ک َ](ع اِ) برنشستنی از ستور.(منتهی الارب). اسب. آنچه برآن سوار شوند از قسم مواشی، اکثر به معنی اسب مستعمل است.(از غیاث)(آنندراج). اسب بارگی. باره. برنشستی. برنشست. برنشستنی. بارگیر. سواری. ولید. ج، مراکب:
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سروکارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطا زین ورا زیبد یون.
مجلدی(از لغت نامه ٔ اسدی ص 403).
آفرین زان مرکب شبدیزنعل رخش روی
اعوجی مادرش وان مادرش را یحموم شوی.
منوچهری.
حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند و بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند.(تاریخ بیهقی ص 377). شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتر باسلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی... نزدیک ما فرستاده آید.(تاریخ بیهقی).
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن.
ناصرخسرو.
مرکب من بودزمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش.
ناصرخسرو.
سخن به منزلت مرکبی است جان ترا
بر او توانی رفتن بسوی شهر هدی.
ناصرخسرو.
چو مرکب فدای بت دلستان شد
مرا گفت دلبرکه طال المعاتب.
(منسوب به حسن متکلم یا برهانی یا معزی).
کاری نه بقدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد.
خاقانی.
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت باد مسیحا داشته.
خاقانی.
کس سلیمان دید دیوی زیر ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم.
خاقانی.
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
نظامی.
صیدکنان مرکب نوشیروان
دورشد از کوکبه ٔ خسروان.
نظامی.
مهین بانو جوابش داده کای ماه
به جای مرکبی صد ملک درخواه.
نظامی.
راهیست دراز و عمر کوتاه
باری است گران و مرکب لنگ.
عطار.
مرکب عشق تو چو برگردد
خاک در چشم عقل افشاند.
عطار.
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی.
مولوی.
از حق ان الظن لایغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید.
مولوی.
ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار
که خر لاغر بیچاره در این آب و گل است.
سعدی.
مرکب به جانب وی راند.(گلستان سعدی).
روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست.
سعدی(کلیات ص 386).
برفتد مرکبی که تند رود
زود در سر رود هر آنکه دود.
مکتبی.
قعده؛ مرکبی مر زنان را.(منتهی الارب).
- مرکب ابلق، کنایه از شب و روز است:
ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بی قرار ابلق.
ناصرخسرو.
- مرکب از چوب، چوبین، اسب چوبین، اسبی که از چوب ساخته باشند و بچه ها غالباً از آن بعنوان بازیچه استفاده کنند:
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازه ٔ هلاک شده.
خاقانی.
- || کنایه از تابوت.(از آنندراج): چون سلطان [مسعود] پادشاه شد این مرد [حسنک] بر مرکب چوبین نشست.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
- مرکب الفرس، در اصطلاح علم افلاک متن الفرس.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکب جم، کنایه از باد است که از جمله عناصر باشد.(برهان)(آنندراج). باد زیرا که تخت جم(سلیمان) را باد می برد.
- مرکب جمام، فرسوده و مانده و ناآسوده از ماندگی:
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام.
خاقانی.
- مرکب زین پشت، کنایه ازشتر دوکوهان.(غیاث)(آنندراج).
- مرکب سواری، ستور زینی. مقابل ستور پالانی و بارکش.
- مرکب گرم کردن، سوار شدن بر ستور:
مرکب خویش گرم کرده سوار
دردگر دست مرکبی رهوار.
نظامی(هفت پیکر).
- || راندن اسب به تندی.
- مرکب گفتار را پی کردن، کنایه است از دم از گفتار بستن. بیش سخن نگفتن:
شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن.
سنائی.
- مرکب ندامت را در جولان کشیدن، کنایه است از اظهار پشیمانی کردن: روباه... مرکب ندامت را در جولان کشید.(کلیله ودمنه).
- هفت مرکبان فلک، سبعه ٔ سیاره. هفت ستاره:
از پشت چارلاشه فرودآمده چو عقل
بر هفت مرکبان فلک ره بریده ایم.
خاقانی.
|| کشتی. زورق. سفینه.(از غیاث)(آنندراج)(صراح):
مرکبان آب دیدم صف زده برروی آب
پالهنگ هریکی پیچیده بر کوه گران.
فرخی.
چون به ساحل دریای شام رسید کشتیها و مرکبها ساخته کرد و سیصد کشتی و زورق ساخته شد.(ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 127). سیراف باعشر مرکبهای دریا دویست و پنجاه و سه هزار دینار.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 171). و کان معنا فی المرکب حاج من أهل الهند.(ابن بطوطه). || مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است: گمان می کنم یک معنی مرکب، «دریچه » و «بوته »و «بوتقه » و «قالب » و «گاه » و «تبنک » زرگران باشد. اسدی در لغت نامه گوید: «تَبَنک دریچه مرکب باشد». درنسخه ٔ دیگر اسدی آمده است «تبنک دریچه ٔ مراکبیان باشد» و در نسخه ٔ سوم «دریچه و قالب و مرکب زرگر و سیمگر بود». و در نسخه ٔ چهارم «دریچه ای بود که به قالب از او ریخته ها کنند از هر صورت ».(لغت نامه ٔ اسدی چ اقبال ص 256 و حاشیه). || نشستنگاه. جای نشستن. قرارجای: باز اگرچه وحشی و غریب است از دست ملوک برای او مرکب سازند.(کلیله و دمنه). ||(اِخ) نام ستاره ای از قدر سیم بر مقدم صورت سفینه.(یادداشت مرحوم دهخدا).

مرکب. [م ُ رَک ْک ِ](ع ص) نعت فاعلی از ترکیب. رجوع به ترکیب شود. || زین و یراق ساز.(از انساب سمعانی).

مرکب. [م ُ رَک ْ ک َ](ع ص، اِ) نعت مفعولی است از ترکیب. آمیخته. درپیوسته:
کریمی به اخلاقش اندرمرکب
بزرگی به درگاه او بر مجاور.
فرخی.
گفتم که مفرد است مرکب چگونه شد
گفتا چنانکه میل کند ماده سوی نر.
ناصرخسرو.
و چنانکه در طبایع مرکب است هر کسی برای مهمات خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی.(کلیله و دمنه).
وجود هرکه نگه میکنم ز جان وجسد
مرکب است تو از فرق تا قدم جانی.
سعدی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد.
سعدی.
- جهل مرکب، مقابل جهل بسیط. مقابل علم. نادانی کلان و فاحش.(ناظم الاطباء). جهلی که صاحب آن از جهل خود آگاه نباشد. اعتقاد جازم غیر مطابق با واقع:
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند.
عبدالواسع جبلی.
- عضو مرکب، اندام پیوسته. الاعضاء الاَّلیه. رجوع به آلیه شود.
- مرکب کردن، مرکب ساختن. ترکیب کردن. پیوستن. پیوند دادن:
ده انگشت مرتب کرد بر کف
دو بازویت مرکب ساخت بر دوش.
سعدی(گلستان).
- مزاج مرکب، آمیخته از تری و خشکی و گرمی و سردی: آنگاه او بداند که مرکب است از چهار چیز.(تاریخ بیهقی ص 95).
|| چیزی اندرچیزی نشانده.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). مانند نگین در انگشتری و پیکان در تیر.(ناظم الاطباء). || دارو به مرهم نهاده.(دهار). دارویی که از چند جزء ترکیب شده باشد. مقابل بسیط.
- مرکب القوی، مفردات ادویه که دارای قوای مختلف باشند.(یادداشت مرحوم دهخدا).
|| اصل و نسب چیزی: فلان کریم المرکب، یعنی کریم الاصل.(از منتهی الارب)(از ذیل اقرب الموارد از لسان). || حیوانی که نسل آن آمیخته باشد.(ناظم الاطباء). || آن که اسبی را بعاریت به او بدهند تا با آن بجنگد و نصف غنیمت را به عاریت دهنده بدهد.(از اقرب الموارد)(از ذیل اقرب الموارد از لسان). اسپ عاریت گیرنده بر نصف غنیمت.(منتهی الارب). || سیاهی نوشتن که در دوات انداخته بدان کتابت کنند.(غیاث)(آنندراج). اسم فارسی مداد است.(فهرست مخزن الادویه). حبر. مداد. دوده. نقس. سیاهی. دوده. دوده ٔ مرکب. نقس. انقاس. خض. خضاض. زکاب. زگاب. زگالاب. سیاهی. شاید در اصل دوده ٔ مرکب بوده چنانکه امروز نیز گویند «مثل دوده ٔ مرکب » یعنی سخت سیاه، به کسی که به خفقان رنگ چهره اش سیاه شده باشد. ولی در زوزنی می آید التنقیس، دوات را نقس مرکب کردن. و از این چنین برمی آید که اصل مرکب نقس مرکب است.(از یادداشتهای مرحوم دهخدا). کلمه ٔ مرکب را سابقاً یا لااقل تا زمان سعدی دوده می گفته اند یا هنوز میتوانسته اند بگویند:
آتش به نی قلم درافتاد
وین دوده که میرود دخان است
و بعدها به شهادت این تعبیر مثلی که هنوز وقتی کسی یا چیزی را به کثرت سیاهی صفت کنند گویند «مثل دوده ٔ مرکب » چون دوده را مثلاً با زاج و مازو و صمغ و نبات تکمیل و بهتر کرده اند به آن دوده ٔ مرکب گفته اند و رفته رفته در استعمال دوده را انداخته اند و برای سهولت استعمال مرکب گفته اند.(در دستور ساختن مرکب گفته اند):
همسنگ دوده زاج است همسنگ هر دو مازو
همسنگ هرسه صمغ است آنگاه زور بازو.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مثل مرکب، سخت سیاه. خون یا رنگ و روی بیماری یا خشم آلوده ای یا لبهای سیاه شده از غلظت خون یا چای پرمایه.
|| در اصطلاح دستور زبان، یکی از دو قسم لفظ موضوع لفظ مرکب است. و لفظ مرکب آن است که جزء لفظ دلالت بر جزء معنی کند.در مرکب شرط است که لفظ و معنی هر دو دارای جزء باشند و جزء لفظ دال بر جزء معنی باشد و دلالت هم مقصود باشد پس حسنعلی نام یک شخص لفظ مفرد است با اینکه دو جزء دارد چه از «حسن » افاده ٔ معنی نیکو و از «علی » بلند اراده نمی شود.
مرکب که از جزء لفظ معنی اراده شود بر پنج قسم است: مرکب اسنادی چون قام زید، و مرکب اضافی چون غلام زید، مرکب تعدادی چون خمسه عشر، و مرکب مزجی چون بعلبک و مرکب صوتی چون سیبویه.(از تعریفات جرجانی). مرکب یا جمله است یا غیر جمله. مرکب جمله مثل تأبط شراً و شاب قرناها. مرکب غیر جمله یا غیر مضاف است مثل حضرموت و سیبویه و یا مضاف است، و مضاف نیز با أب است چون ابومحمد و یا اُم است مثل ام قار و یا ابن است مثل ابن دایه و یا ذو به معنی صاحب است مثل ذویزن و یا ذات است(در مؤنث) مثل ذات اوشال و یا هیچیک از این انواع نیست مثل عبداﷲ و ربیعه الفرس.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکب تام و غیرتام، مرکب تام آن است که سکوت برآن صحیح باشد یعنی برای افاده نیازی به لفظی دیگر نباشد چون «زید قائم »و «السماء فوقنا» و مرکب غیرتام آن است که سکوت بر آن جایز نباشد و آن یا تقییدی است در صورتی که دومی قید باشد نخستین را چون «الحیوان الناطق » و یا غیرتقییدی است چون «فی الدار» که مرکب از اسم و ادات است، و چون قد قام در «قد قام زید» که مرکب از کلمه و ادات است. اما مرکب تام که محتمل صدق و کذب باشد چون شامل حکم باشد «قضیه » است و چون احتمال صدق و کذب در آن رود «خبر» است و چون افاده ٔ دلیل کند «اخبار» است و چون جزئی از دلیل باشد «مقدمه » و چون از دلیل طلب شود «مطلوب » است و چون از دلیل ناشی گردد «نتیجه » است و چون در علم باشد و درباره ٔ آن سؤال گردد «مسأله » است بنابراین ذات آن واحد است و اختلاف عبارات به سبب اختلاف اعتبارات باشد.(از تعریفات جرجانی).
- مرکب تقییدی، مرکبی است که صفت موصوف باشدچون رجل قائم یا مضاف الیه چون غلام زید.(از غیاث). و رجوع به مرکب تام شود.
- مرکب غیرتام. رجوع به مرکب تام شود.
|| در اصطلاح فلسفی، آنچه را از دو یا چند جزء تألیف شده باشد مرکب گویند و مرکب ضد بسیط است. و آن بر چند قسم است: آنچه مرکب باشد از اجسام مختلفهالحقایق بحسب حقیقت، و آن بر دو قسم است: مرکب تام و ناقص. مرکب تام مرکبی است که او را صورت نوعیه باشد که حافظ نوع و ترکیب آن باشد در مدت زیادی مانند موالید. مرکب ناقص مرکبی است که او را صورت نوعیه که حافظ ترکیب آن برای مدت زیادی است نباشد مانند حوادث جوی و غیره. و مرکب یا حقیقی است و یا غیرحقیقی. مرکب حقیقی آن بود که میان اجزای آن حاجتی به یکدیگر باشد و به عبارت دیگر هریک از اجزاء به یکدیگر نیاز کامل داشته باشند تا از ترکیب آنها حقیقت واحده ای درست شود چنانکه از ترکیب چند داروی مفرد یک دارو پدید آید دارای خاصیت مخصوص. و غیر حقیقی از آن است که از اجزاء برحسب صورت و ظاهر ترکیب یابند.(از فرهنگ علوم عقلی از شرح منظومه و کشاف و شفا). و رجوع به مرکبات و مرکبه شود.
- مرکب خارجی، مرکب از ماده و صورت خارجی را مرکب خارجی گویند.(فرهنگ علوم عقلی).
|| نوعی از ثمر که ترنج و نارنج پیوند کنند.(آنندراج). ظاهراً نام قسمی از نارنج و ترنج و فتابی و دارابی و توسرخ و پرتقال و لیمو و نارنگی بوده است سپس به غلبه همه ٔ انواع را به مرکبات خوانده اند.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع شود به هرمزدنامه چ پورداود، ص 66 و 67. هیأت جمع کلمه یعنی «مرکبات » به دسته ای از درختهای تیره ٔ سدابیان که موسوم به دسته ٔ مرکبات هستند اطلاق میشود میوه های این دسته از قبیل نارنج، ترنج، نارنگی بادرنگ و دارابی و پتابی و لیمو و توسرخ و توسبز است.اما با توجه به شواهد ذیل: روز سیم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این میوه ها و سپرغمها بیک روز دیدم که ذکر می رود و هی هذه: گل سرخ، نیلوفر، نرگس، ترنج، نارنج، لیمو، مرکب، سیب، یاسمن شاه، اسپرغم، انار، امرود...(سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 92). آمل از اقلیم چهارم باشد... طهمورث ساخت و مجموع میوه های سردسیری و گرمسیری از موز و جوز و انگور و خرماو نارنج و ترنج و لیمو و مرکب و غیره فراوان باشد.(نزهه القلوب چ اروپا مقاله ٔ سوم ص 160).
گر مرکب پرورش در سرکه یافت
همچو بالنگ عسل پرورد نیست.
بسحاق اطعمه(ص 36).
فندق و پسته خنجک و بزغنج
با هلیک ومرکب و نارنج.
شیخ آذری(از مجمعالفرس سروری ص 449).
حدیث زردی رویم به واسط ار گذرد
نهال خامه دهد یک قلم مرکب بار.
صائب(از آنندراج).
چنین برمی آید که مرکب خود از این خانواده قسمی خاص باشد در ردیف لیمو و نارنج و ترنج و گویا پیوند یکی از این انواع با نوع دیگر آن باشد که با لغت «مرکب » از آن عنوان شده است و سپس برای همه ٔ انواع هیأت «مرکبات » به صورت جمع بکار رفته و در این فرض کلمه ٔ مرکبات معادل کلمه ٔ سانسکریت نارنگه می شود که نام انواع مطلق درختان و میوه های این نوع است و معادل است با مفهوم «اگرومی » لغتی که در گیاه شناسی از برای تعیین درختان این جنس بکار میرود.(از هرمزدنامه ص 66 و 67). میوه ای پیوندی شبیه نارنگی از نارنج وترنج. رنگره. سنگتره و احتمالاً آنچه امروز پرتقال گفته می شود.


خاکه قند

خاکه قند. [ک َ/ ک ِ ق َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خرده ٔ قند. ریزه های قند که پس از شکستن قطعات بزرگ قند بدست می آید.

تعبیر خواب

قند

اگر بیند قند خورد، دلیل که به تعجیل کاری کند و از آن پشیمان شود. اگر بیند به خروار قند داشت، دلیل که به قدر آن مال حاصل کند. اگر بیند که قند بفروخت، دلیل زیان بود و خریدن قند بهتر از فروختن بود - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

قند

ماده‌ای جامد، سفید، و شیرین، که از چغندر قند یا نیشکر تهیه می‌شود،
(پزشکی) [عامیانه، مجاز] = مرض * مرض قند
[قدیمی، مجاز] بوسه،

فرهنگ فارسی هوشیار

قند

پارسی تازی گشته غند درسنسکریت کهند پانیذ پانذ چشمت همیشه مانده به دست توانگران تااینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر (ناصرخسرو) ابلوج آبلوک (اسم) جسمی است جامد برنگ سفید با طعم شیرین و آن از التصاق بلورهای ریز ‎- ساکارز است (بلورهای ریز ساکارز را در تداول عامه شکر نامند) توضیح ساکارز یکی از مواد گلوسیدی است که از ترکیب دو از 6 کربنی یکی به نام لوولز و دیگری به نام گلوکز حاصل شده است و ذرات ریز بلورهایش به نام شکر خوانده می شود. اصولا عمل قند سازی عبارت از آن است که بلورهای زیر شکر را بیکدیگر ملصق کنند و نتیجه را باشکالی که مایلند (از لحاظ عرضه به بازار) در آورند و معمولا عمل التصاق را به وسیله ذوب کردن مقداری از بلورهای شکر و به حالت بی شکل در آوردن آنها که عمل چسب بین دیگر ذرات بلوری را به عهده دارد انجام می دهند. قندهایی که به بازار عرضه می شوند باشکال مخروطی (کله قند) و مکعبی یا مکعب مستطیل یا کلوخه است که از شکرهای مستخرج از نیشکر یا چغندر قند حاصل می شوند قند معمولی تبرزد: آنکه زهرت دهد بدو ده قند وانکه از تو برد درو پیوند. (حدیقه. مد. 573) یا قندها. اجسامی هستند سه تایی مرکب از کربن و ئیدرژن که در طبیعت فراوان و در بدن جانوران و مخصوصا در گیاهان زیاد دیده می شوند. یا قند معمولی ساکارز جسمی است سفید و بلوری با طعم شیرین از آب سنگین تر در نصف وزنش آب 20 درجه و در ‎4 , 1 وزنش آب 100 درجه حل میشود و بر اثر حرارت گداخته می گردد و مایع حاصل به وسیله برودت ناگهانی بجسم شیشه مانندی (آب نبات) و بر اثر سرد شدن ملایم جسم بلور مانندی (نبات) می دهد. قند در حدود صد درجه حرارت بکارامل یا قند سوخته و سپس به زغالی که تقریبا کربن خالص است تبدیل می گردد. قند معمولی به واسطه جوشیدن خاصه در مجاورت اسیدها بگلوکز و لوولز تبدیل می شود. این قند که در اصطلاح علمی به ساکارز معروف است در بسیاری از گیاهان مخصوصا در چغندر قند و نیشکر و حویج زیاد است. در عمل قند را فقط از نیشکر و چغندر قند به دست می آورند ولی در کشورهای گرمسیر که نیشکر بهتر به عمل می آید نیشکر را بر چغندر قند ترجیح می دهند. معمولا چغندر بین 16 تا 20 درصد قند دارد بقیه مواد سفیده یی و اسیدها و غیره می باشد که حین عمل تصفیه از آن جدا می گردد، نبات. ترکیبات اسمی: یا قند پارسی (فارسی) . نوعی قند لطیف (منسوب به پارس)، شعر پارسی (ایهام بدو معنی) : شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی که به بنگاله می رود (حافظ 152) یا قند خام. قند خشک. یا قند دوباره. قندی که دوباره صاف کرده باشند قند مکرر: بود قند دوباره بیشتر شیرین ببین عالی سه باره گشت تا کلک شکر بار تو شد ثالث. یا قند عسکری. نوعی قند لطیف (منسوب به عسکر مکرم) : پیچان تر است زلف با گفتهای من شیرین تر است لعل تو با قند عسکری. یا قند کرجی. نوعی قند لطیف (منسوب به کرج) : مه ز شرم عارضت از هاله زندانی شود قند کرجی از لب لعل تو نصرانی شود یا قند محمودی. نوعی قند لطیف: لبش تا سینه در شکر نشسته تبسم قند محمودی شکسته. یا قند مصری. نوعی قند لطیف (منسوب به مصر) : که نام قند مصری برد آنجا ک که شیرینان ندادند انفعالش ک (حافظ 189) یا قند مکرر. قند دوباره: دیده چون شد آن دو لب شیرین دید معنی قند مکرر فهمید، لب معشوق. یا قند در (تو) دل کسی آب شدن. بسیار ذوق و شعف کردن: (زن را) بنوروز علی مرحوم نشانش دادم گفتم: این باب دندان تست. . . خدا بیامرز قند در دلش آب شد.

عربی به فارسی

مرکب

مرکب

دوبه , کرجی , با قایق حمل کردن , سرزده وارد شدن , کشتی کوچک , قایق , هرچیزی شبیه قایق , قایق رانی کردن , پیچیده , مختلط , مرکب , چند جزءی , جسم مرکب , لفظ مرکب , بلور دوتایی () محوطه , عرصه , حیاط , ترکیب , ترکیب کردن , امیختن

فارسی به عربی

مرکب

حبر، مرکب

فرهنگ معین

قند

(قَ) (اِ.) معرب کند؛ جسم جامد سفید رنگ و شیرین حاصل از شیره چغندر قند یا شکر که به آسانی در آب حل می شود. مجازاً: هر چیز بسیار شیرین.، ~توی دل کسی آب شدن کنایه از: بسیار خشنود و خوشحال شدن.

معادل ابجد

قند مرکب

416

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری